سايه ابري شدم, بر دشتها دامن كشاندم
خاركن با پشته ي خارش به راه افتاد
عابري خاموش در راه غبار آلود با خود گفت:
هه! چه خاصيت كه آدم سايه يك ابر باشد؟
كفتر چاهي شدم از برج ويران پر كشيدم:
برزگر پيراهني بر چوب, روي خرمنش آويخت
دشتبان, بيرون كلبه, سايبان چشمهايش كرد دستش را و با خود گفت:
هه! چه خاصيت كه آدم كفتر تنهايي برج كهنه اي باشد؟
آهوي وحشي شدم از كوه تا صحرا دويدم:
كودكان در دشت بانگي شادمان كردند
گاري خردي گذشت ارابه ران پير با خود گفت:
هه! چه خاصيت كه آدم آهوي بي جفت دشتي دور باشد؟
ماهي دريا شدم ني زار غوكان غمين را تا خليج دور پيمودم
مرغ دريايي غريوي سخت كرد از ساحل متروك
مرد قايقچي كنار قايقش بر ماسه ي مرطوب با خود گفت:
هه! چه خاصيت كه آدم ماهي ولگرد دريايي خموش و سرد باشد؟
كفتر چاهي شدم از برج ويران پر كشيدم
سايه ي ابري شدم بر دشتها دامن كشيدم
آهوي وحشي شدم از كوه تا صحرا دويدم
ماهي دريا شدم بر ابهاي تيره راندم
دلق درويشان به دوش افكندم و اوراد خواندم
يار خاموشان شدم بيغوله هاي راز گشتم
هفت كفش آهنين پوشيدم و تا قاف رفتم
مرغ قاف افسانه بودم افسانه خواندم باز گشتم
خاك هفت اقليم را افتان و خيزان در نوشتم
خانه ي جادوگران را در زدم طرفي نبستم
مرغ آبي را به كوه و دشت و صحرا جستم و بيهوده جستم
پس سمندر گشتم و بر آتش حسرت نشستم!

رفتیو بی تو دلم پر درده

پاییزه قلبم ساکتو سرده

دل که می گفتم محرمه با من

کاشکی می دیدی بی تو چه کرده

ای که به شبهام صبحه سفیدی

بی تو کویری بی شامم من

ای که به رنجم رنگه امیدی

بی تو اسیری در دامم من

با تو به هرغم سنگ صبورم

بی تو شکسته تاج غرورم

با تو یه چشمه،چشمه ی روشن

بی تو یه جادم که سوتو کورم

ای که به شبهام صبحه سفیدی

بی تو کویری بی شامم من

ای که به رنجم رنگه امیدی

بی تو اسیری در دامم من

چشمه ی اشکم بی تو سرابه

خونه ی عشقم بی تو خراب

شادیه بی تومثل حبابه

سایه آهه نقشه بر آب

           

خسته ام ... از اين زندگی ... از اين دنيای به ظاهر زيبا ... از اين مردم که به ظاهر صادق و با وفا ...

خسته ام ... از دوری ... از درد انتظار از اين بيماری نا علاج .

خسته ام از اين همه دروغ و نيرنگ . . .

خسته ام ... اری پروردگارم ، از اين دنيا خسته ام ، از ادم هايش ، از دروغ هايش ، از نيرنگ هايش خسته ام ... پس کو صداقت و محبت .

چرا اندکی محبت در ميان دل مردم نيست ؟

چرا قطره ای از عشق در چشمان بنده هايت نيست ؟

همش دروغ پيدا است ، همش نيرنگ پيدا است ... ديگر دست محبتی در ميان مردم نيست ، ديگر عشقی پاک ومقدس در ميان مردم نيست ، سفره ی دل مردم همش دروغ است ... به ظاهر پاک و صادقانه است ...

 ای خدايم ... ای معبودم خسته ام ... کو زندگی پاک و مقدسانه ... کو دست عشق و محبت ... کو سفره ی وفا و صداقت ...همه رفته اند و نيرنگ مانده است ؛ من خسته ام ... از اين همه بی وفايی ... از اين همه درد انتظار ... از اين همه حسرت ... از اين همه اشک ... از اين همه ناله و فغان ... خسته ام ... اری ... خسته ام ... از دست خودم خسته ام ، از دست اين زندگی که برايم سياه بختی اورده است ، خسته ام ... از دست همه خسته ام ... از دست روزگار بی معرفت ، از دست مردم بی معرفت ، ای خدايم ديگر از زندگی سيرم ... از خودم سيرم ... از دنيا سيرم...ای خدايم گوش کن صدايم ... من خسته ام...