آخر شب بود مست و خراب از کوچه ای میگذشتم ناگهان دور ورم پر از گرگ های ناشناس شد سردسته آنها

جلو آمد، سر بالا آوردم و دیدم او همان است که بیادش مست کردم. نیش خندی زدم و گفتم: بزن ...! زد ..!

باورم نمیشد! او همان بره ای بود که خودم گرگش کردم...