بی تو بر دوش دلم خاطره ها سنگین است....


بی تو آوای خوش چلچله ها غمگین است....


بی تو شاید گل گلبرگ شقایق آبیست...!!


بی تو یک ثانیه از عمر برایم سالیست.....

خانه ات زيباست

نقش هايت همه سحرانگيز است

پرده هايت همه از جنس حرير

خانه اما بي عشق ، جاي خنديدن نيست

جاي ماندن هم نيست

بايد از كوچه گذشت

به خيابان پيوست

و تكاپوي كنان

عشق را بر لب جوي و گذر عمر و خيابان جوئيد

عشق بي همهمه در بطن تحرك جاريست

آنکه دستش را انقدر محکم گرفته ای دیروز عاشق من بود....


دستانت را خسته نکن!!!


محکم یا آرام.....


فردا تو هم تنهایی...!!!!


روزی فرامـــــوش خواهیــــم کــــرد کــــه
چــــه صدمـــــه ای دیــــده ایــــم،
چــــرا گریــــه کـــرده ایــــم و
چـــه کســــی باعــــث آن شـــــد
سرانجــــام متوجـــــه خواهیــــم شـــــد
رمـــــز آزاد بـــــودن انتقـــــام نیســـت
بلکــــــــه
ایـــن اســـت کـــه بگذاریــــــم همه چیـــــز
به شیــــوه خـــــود و در زمــــــان خود معلــــــوم گــــــردد
در نهایــــــت آنچـــــه که مهــــــم اســــت،
نــــــه فصـــــل اول
بلکــــــه
فصــــل آخــــــر زندگیمــــــان اســــت
کــه نشـــان میدهــــد مسیـــــر را چگونـــه پیمـــوده ایــم

نبـــــود … پیــــــدا شد … آشنــــــا شد …
دوســــــــت شد … مهــــــــــر شد … گــــــرم شد
عشـــــــــق شد … یــــــــار شد … تــــــــــار شد …
بــــــــد شد … رد شــــــد … ســــــــــرد شد
غـــــــم شد … بغــــــــض شد … اشــــک شد …
آه شـــــد … دور شــــــــد … گم شــــــد

تمـــــــــــــــام شـــــــــــد

درد دل

تو نبـــاشي

نه آسمان به زمين ميرسد

و نه زميـــن از حرکتــ مي ايستد !!

فقط بر کتابهـــاي نخوانده ي دانشگـاهــــــــــــم ،

شعــ ـرهاي دفترم ،

افکـــــــار پريشانم ،،

اشکهــــــــاي چشمانم

و زخـــم هاي دلم

اضافــه ميشود !

 

حس خوب

چشمهایت را ببند ،

در دلت با خدا سخن بگو ،

به همان زبان ساده ی خودت سخن بگو ؛

هرچه میخواهی بگو ، او میشنود ...

شاید بخواهی تورا ببخشد ،

یا آرزویی داری ،

شاید دعایی برای یک عزیز و یا شکرش ،

بگو میشنود . . .

این لحظه ی زیبا را برای خودت تکرار کن ؛

پرواز دلت را حس خواهی کرد...

 


آخر شب بود مست و خراب از کوچه ای میگذشتم ناگهان دور ورم پر از گرگ های ناشناس شد سردسته آنها

جلو آمد، سر بالا آوردم و دیدم او همان است که بیادش مست کردم. نیش خندی زدم و گفتم: بزن ...! زد ..!

باورم نمیشد! او همان بره ای بود که خودم گرگش کردم...


شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده.
بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :


سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…




آهـای پایــــیز حـواست جمـع باشد..

که دور تـو و شاعـرانهـ هـایت خـط خواهــــــم کـشید…

اگر بـا آمــدنت..او حـتی یــک سرفه کنـد!!!




بعضــــــی‌هـــــا حــــــرفی می‌زننـــــد ...

و .. دلــــت را می‌شكننـــــد ...

بعـــــد به سادگــــــــی روبــــروی این قلـــــبِ شكستــــــه ...

می‌ایستنـــــد و می‌گوینــــــد : ناراحــــــت شــــــدی ؟؟؟

چقـــــــدر " زود رنجـــــی " تو ...! مــــن كه چیــــــزی نگفتـــــــم .


زمین قانون عجیبی داره...

اینهمه آدم تو دنیا هست اما فقط بایه نفره که احساس تنهایی نمیکنی.

خدا نکنه اون یه نفر تنهات بذاره اونوقت با خودتم غریبه میشی.



خرابم...

همانند جوانی که لحظه اعدام به گریه مادرش میخندد...

خاطرش آمد بچگیش گفته بود...

خنده ات آرامم میکند پسرم!


مـحکــم بــ ـاش


وقتــ ــی خیــلـ ی نـــ ــرم شــ ـوی

همــ ـــه خــَمــ ــَت مـــی کـــننــ ــد

حتـــ ـی کـسـی کــ ـه انـتظــار نـــ ـداری .....



شاید به هم باز رسیم…

روزی که من به‌ سان دریایی خشکیدم…

و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی…
شاید…



یگر خسته شده ام از گریه ... ،

گریه ام امّا انگار خستگی ناپذیر است ... ،

ایستاده ام جلوی ِ آئینه به خودم می گویم خاک بر سر ِ گریه ئو ... ،

غرور َم امّا ...

مُرده تر از این حرف هاست



خــدایا ؟

کــمــی بــیـا جــلــوتــــر

مــی خــواهـــم در گوشــت چــیــزی بــگــویم

ایـن یـک اعــتـراف اســت

مــن

بــی او

دوام نــمی آورم



من از این تنهایی

از این که دیر می آیی

از این که روزی به من بگویی

تو به من نمی آیی

می ترسم….

چرا نمی دانی تو

چگونه بی تو زمان میگذرد

بارها این را از خودم می پرسم

من می ترسم…می ترسم…



ز وقتی که نیستی

من هر روز،

کنج این کافه می نشینم

و شعر داغ می نوشم!!

و به آدمهای صامتی نگاه میکنم

که تنهاییشان را با فندکی

به هم تعارف می کنند...!!!