باور نمی کنم رفتنت را در انتهای جاده های تلخ تنهایی
و جدا کردن خاطرها از قلب تنهای من
تو دلیل بیداری من در تمام شب هایی بودی
که تاریکی با دلم همبستر شده بود
کاش از سکوت چشمانم می فهمیدی که چقدر دلتنگ چشمهایت می شوم
کاش انقدر شجاع بودی که خودت را به خود ثابت می کردی
نه به آنچه که در سرت می پرستی!؟؟
وقتی حرفهایت را شنیدم تازه به این رسیدم که توهم مثل من به هیچ رسیدی!!
خواستم با تو بودن رو از نو بسازم
ولی این بار تو بودی که در اندوه حرفهایم تنهایم گذاشتی!
خسته ام از تکرار واژهای تکراری...
نمی دانم تا کی و کجا باید رفت وندونی قصد کجاست؟
و در پی چه هستی...!؟؟