آدم خیلی حقیره بازیچه تقدیره

پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره

حتی خود تولد آغاز راه مرگه

حدیث عمر و آدم حدیث باد و برگه

آغاز یک سفر بود وقتی نفس کشیدیم

با هر نفس هزار بار به سوی مرگ دویدیم

در این قمار کوتاه نبرده هستی باختیم

تا خنده رو ببینیم از گریه آینه ساختیم

فرصت همین امروزه برای عاشق بودن

فردا می پرسیم از هم غریبه ای یا دشمن

ای آشنای امروز عشق منو باور کن

فردا غریبه هستی امروزو با من سر کن

تولد هر قصه یک جاده کوتاهه

اول و آخر مرگه بودن میونه راهه

اگرچه عاجزانه تسلیم سرنوشتیم

با هم بیا بمیریم شاید یک روز برگشتیم

پشت تنهایی من که رسیدی ،
گوشهایت را بگیر !
اینجا سکوت ،
گوش تو را کر میکند
اما !
چشمهایت را باز کن
تا بتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنی
هجوم سایه های خیال،
سرابهای بی وقفه ی عشق،
تک بوسه های سرد
و فریادهای عقیم جوانی
منظره ای به تو میدهد
که میتوانی تنهایی مرا به خوبی ترسیم کنی ... !

یه روز بهم گفت: می خوام باهات دوست بشم.اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام.... بهش لبخند زدم و گفتم: اره میدونم. فکر خوبیه . منم خیلی تنهام.... یه روز دیگه بهم گفت: می خوام تا ابد باهات بمونم. اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام.... بهش لبخند زدم و گفتم: اره میدونم. فکر خوبیه. منم خیلی تنهام.... ه روز دیگه بهم گفت: می خوام برم یه جای دور.جایی که هیچ مزاحمی نباشه. وقتی همه چیز حل شد تو هم بیا اونجا. اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام.... بهش لبخند زدم و گفتم: اره میدونم. فکر خوبیه. منم خیلی تنهام.... یه روز تو نامه برام نوشت: من اینجا یه دوست پیدا کردم. اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام