
کوله بارم بر دوش... سفری باید رفت... سفری بی همراه... گم شدن تا ته تنهایی محض... باز تنهایی من با من گفت: هر کجا لرزیدی، از سفر ترسیدی، تو بگو از ته دل... من خدارا دارم.
کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است
خلق دلسنگاند و من آیینه با خود میبرم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است
یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است میبارد! فراوانی بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس میدهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است
بر سر خوان تو تنها کفر نعمت میکنیم
سفرهات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!
صدای اشک من ناقوس مرگ است
کتاب عشق من تنها سه برگ است
یکی برگ فراق است واسیری
یکی رسوایی و درد فقیری
یکی دیگر نگویم آیا ندیدی !؟
همان برگ است تارنا امیدی
تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدنها
من و این دشت بیپایان و بیحاصل دویدنها
تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش
من و شبها و درد انتظار و دل طپیدنها
نصیحتهای نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی
چها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدنها
پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر
خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدنها
کنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند
کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدنها
تغافلهای او در بزم غیرم کشته بود امشب
نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدنها
امشب سکوت را بشکن یگانه ام!! ببین این منم،این منم که به کلبه عشق مان باز گشته ام.امّا جای تو خالی است... وقتی در تنهایی خودم قدم می زنم خاطرات با تو بودن آرامشم را بر هم می زند. چه پریشانی لذت بخشی است،دلتنگ تو بودن... دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده،برای دیدنت.. دیشب در خواب منتظر آمدنت بودم،امّا به خوابم هم نیامدی.... و درد انتظار را در خواب هم حس کردم...