من از این تنهایی

از این که دیر می آیی

از این که روزی به من بگویی

تو به من نمی آیی

می ترسم….

چرا نمی دانی تو

چگونه بی تو زمان میگذرد

بارها این را از خودم می پرسم

من می ترسم…می ترسم…



ز وقتی که نیستی

من هر روز،

کنج این کافه می نشینم

و شعر داغ می نوشم!!

و به آدمهای صامتی نگاه میکنم

که تنهاییشان را با فندکی

به هم تعارف می کنند...!!!