من امشب با هجوم اشک می گویم

دلم از روز و شب تنگ است باور کن

غزلهایم همه لبریز اندوهند

نگاهم بی تو بی رنگ است باور کن

میان دفتر عمرم هزاران حرف بی معناست

ولی افسوس قلب واژه ها سنگ است باور کن

نمی گویم تو را از یاد خواهم برد

ز تو غافل شدن یک عالمه ننگ است باور کن

دلم از جنس یک نیلوفر ابی است

دل تو نازنین مثل گل سنگ است باور کن

الهي نسوزي، تو گفتي بسوزم


گذاشتي که هر شب به ره چشم بدوزم


من از گريه هر شب يه دريا مي سازم


همه زندگيمو به چشمات مي بازم


صداي دلم رو، تو نشنيده رفتي


خرابت بگشتم، کلامي نگفتي

تو را مي سپارم به دست خدايم


فقط او شنيده هميشه صدايم


تو را مي سپارم به دست خدايم


فقط او شنيده هميشه صدايم

يه شب عاشقانه برات گريه کردم


تو هرگز نديدي به لب آه سردم


تو با بي وفايي به خاکم نشوندي


من ساده دل رو به غربت کشوندي


نمي بخشمت من! ببين روزگارم


ببين از جدايي چه بر سينه دارم

تو را مي سپارم به دست خدايم


فقط او شنيده هميشه صدايم


تو را مي سپارم به دست خدايم

فقط او شنيده هميشه صدايم

توچطور ميگي که من براي تو کم بودم؟؟؟

مني که عاشقترين عاشق عالم بودم

تو فقط ديده گريون خواستي

من برات قلب پراز خون بودم

آخه تو فقط يه قلب عاشق خواستي

امامن گذشته از جون بودم

تازه انگار داره باورم ميشه

من وتو سايه و نوريم

تازه انگار داره باورم ميشه

با هم و از هم چه دوريم

بين ما پنجره ها باز نميشه

بين ما قصه اي آغاز نميشه

بين ما هميشه يک ديواره

تازه فهميدم حقيقت داره

من سراپا غرق خواهش بودم

تو هميشه در پي بهانه ها

اما من حديث سازش بودم

آره تو يه دلسپرده خواستي

چه کنم که سرسپردت بودم

تا که هرکز کسي عاشقت نشه

واسه مردم درس عبرت بودم

 گريه کن جداييا ما رو رها نمي کنن ....


.آدما انگار براي ما دعا نمي کنن...


گريه کن حالاحالا از هم بايد جدا باشيم ....


بشينيم منتظر معجزه ي خدا باشيم...


گريه کن منم دارم مثل تو گريه مي کنم ...


به خداي آسمونامون گلايه مي کنم...


گريه کن واسه شبايي که بدون هم بوديم ...


تنهايي ، براي سنگيني غصه کم بوديم...


گريه کن ، سبک ميشي ، روزاي خوب يادت مياد ...

گرچه تو تقويمامون نيستن اون روزا زياد...


گريه کن براي قولي که بهش عمل نشد ...


واسه مشکلاتي که ، بودش و هست و حل نشد...


گريه کن واسه همه ، واسه خودت ، براي من ...


توي باروني ترين ثانيه حرفاتو بزن...


گريه کن تا آينه شه ، باز اون چشاي روشنت ......


واسه موندن لازمه ، فداي گريه کردنت

کاشکه یه روز با همدیگه سوار قایق می شدیم

دور از نگاه ادما هر دومون عاشق می شدیم

کاش آسمون با وسعتش تو دستامون جا می گرفت

گلای سرخ دلمون کاش بوی دریا می گرفت

کاش تو هوای عاشقی لیلی و مجنون می شدیم

باد که تو دریا می وزید ما هم پریشون می شدیم

کاش که یه ماهی قشنگ برای ما فال م یگرفت

برامون از فرشته ها امانتی بال می گرفت

با بال اون فرشته ها تو آسمون پر می زدیم

به شهر بی ستاره ها به آرومی سر می زدیم

شب که می شد امانت فرشته ها رو می دادیم

مامونو می بستیم و به یاد هم می افتادیم

کاشکه تو دریای قشنگ خواب شقایق می دیدیم

خواب دو تا مسافر و عشق و یه قاشق می دیدم

کاشکه می شد نیمه شب با همدیگه دعا کنیم

خدای آسمونا رو با یک زبون صدا کنیم

بگیم خدای مهربون ما رو ز هم جدا نکن

هرگز به عشق دیگری ما رو مبتلا نکن

کاش مقصد قایق ما یه جای دور و ساده بود

که عکس ماه مهربون رو پنجره اش افتاده بود

کاش اومجا هیچ کسی نبود

یه وقتی با تو دوست بشه

تو نازنین من بودی مثل حالا تا همیشه

کاشکه به جز من هیچ کسی این قدر زیاد دوست نداشت

یا که دلت عشق منو اول عشقاش می گذاشت

کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم

شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم

کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم

یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم

کاش گره دستامونو این سرنوشت وا نمی کرد

کاش هیچ کدوم از ما دو تا هیچ دوستی پیدا نمی کرد

کاش که می شد جدایی رو یه جایی پنهون بکنیم

خارای زرد غصه رو از ریشه ویرون بکنیم

کاش که با هم یه جا بریم که آدماش آبی باشن

شباش مثه تو قصه ها زلال و مهتابی باشن

کاشکه یه روز من و تو رو تو دریا تنها بذارن

تو قایق آرزوها یه روز مارو جا بذارن


اون وقت با لطف ماهیا دریا رو جارو بزنیم

بسوی شهر آرزو بریم و پارو بزنیم

بریم یه جا که آدماش بر سر هم داد نزنن

به خاطر یه بادبادک بچه ها فریاد نزنن

بریم یه جا که دلها رو با یک اشاره نشکنن

بچه ها توی بازیشون به قمریا سنگ نزنن

جایی که ما باید بریم پشت در زندگیه

عادت مردمش فقط عشقه و آشفتگیه

چشمامونو می بندیم و با هم دیگه می ریم سفر


یادت باشه اینجا هوا غرق یه دلواپسیه

اما از اینجا که بریم فقط گل اطلسیه

ترو خدا منو بدون شریک شادی و غمت

مثل همیشه عاشقت مثل گذشته مریمت

 

دلم گرفته آسمون نميتونم گريه کنم



شکنجه ميشم از خودم نميتونم شکوه کنم



انگاري کوه غصه ها رو سينه من امده



آخ داره باورم ميشه خنده به ما نيومده



دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترم


تو روزگار بي کسي يه عمر که دربدرم



حتي صداي نفسم ميگه که توي قفسم



من واسه آتيش زدن يه کوله بار شب بسم



دلم گرفته آسمون يکم منو حوصله کن



نگو که از اين روزگار يه خورده کمتر گله کن



منو به بازي ميگيره عقربه هاي ساعتم



برگه تقويم ميکنه لحظه به لحظه لعنتم



آهاي زمين يه لحظه تو نفس نزن


نچرخ تا آروم بگيره يه آدم شکسته تن


کاش در دهكده عشق فراواني بود

توي بازار صداقت کمي ارزاني يود

کاش اگر گاه کمي لطف به هم ميكرديم

مختصر بود ولي ساده و پنهاني بود

کاش به حرمت دلهاي مسافر هر شب

روي شفاف تزين خاطره مهماني بود

کاش دريا کمي از درد خودش کم مي کرد

قرض مي داد به ما هرچه پريشاني بود

کاش به تشنگي پونه که پاسخ داديم

رنگ رفتار من و لحن تو انساني بود

مثل حافظ که پر از معجزه و الهامست

کاش رنگ شب ما هم کمي عرفاني بود

چه قدر شعر نوشتيم براي باران

غافل از آن دل ديوانه که باراني بود

کاش سهراب نمي رفت به اين زودي ها

دل پر از صحبت اين شاعر کاشاني بود

کاش دل ها پر افسانه ي نيما مي شد

و به يادش همه شب ماه چراغاني بود

کاش اسم همه پسران اينجا

نام گلهاي پر از شبنم ايراني بود

کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر

غرق اين زندگي سنگي و سيماني بود

کاش دنياي دل ما شبي از اين شبها

غرق هر چيز که مي خواهي و مي داني بود

دل اگر رفت شبي کاش دعايي بكنيم

راز اين شعر همين مصرع پاياني بود

چیزی جز سکوت در برابرت ندارم...هیچ !

حالا من در هیاهوی درونم گم شده ام

ببین به کجا رسیده ام

فقط یکبار بنگر به من ببین

چگونه می پرستمت

ببین به جای اشک برایت دعا می کنم..

ببین برای گفتن ِ ؛ دوست داشتنت ؛ التماس می کنم

در سکوت می شکنم..... تو را فریاد می زنم.....

در سکوت اشک می ریزم...برای تو لبخند می زنم....

بمان !!!! ....بمان تا فریادم به گوشت برسد.....

لبخند بزن...که آرزوی دیدنش را دارم...

هنوز صدای خنده هایت در گوشم آواز می خوانند..

آواز سر مستی ..آواز زندگی

به پاکیت قسم...به زلالی آب قسم

دوستت می دارم.......

شبی آرام چون دریا بی جنبش

سکون سکت سنگین سرد شب

مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد

دو چشم خسته ام را خواب می گیرد

من اما دیگر از هر خواب بیزارم

حرامم باد خواب و راحت و شادی

حرامم باد آسایش

من امشب باز بیدارم

میان خواب و بیداری

سمند خاطراتم پای می کوبد

به سوی روزگارکودکی


دوران شور و شادمانیها

خوشا آن روزگار کامرانیها


به چشمم نقش می بندد

زمانی دور همچون هاله ابهام ناپیدا

در آن رویا

به شچم خویش دیدم کودکی آسوده در بستر

منم آن کودک آرام

تهی دل از غم ایام

ز مهر افکنده سایه بر سر من مام

در ان دوران

نه دل پر کین

نه من غمگین

نه شهر این گونه دشمنکام

دریغ از کودکی

آن دوره آرامش و شادی

دریغ از روزگار خوب آزادی


سر آمد روزگار کودکی اینک دراین دوران دراین وادی
نه دیگر مام

نه شهر آرام

دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش

و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام

تو اما مادر من مادرنکام


دلت خرم روانت شاد


که من دست نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد


و جز روح تو این روح ز بند آزاد

مرادیگر پناهی نیست دیگر تکیه گاهی نیست

نبودم این چنین تنها

و ما در دل شبهل

برایم داستان می گفت

برایم داستان از روزگار باستان می گفت

و من خاموش

سراپا گوش

و با چشمان خواب آلود در پیکار

نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار

در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت


در آن شب داستان کاوه آن آهنگر آزاده را می گفت

شبی آرام چون دریا بی جنبش

سکون سکت سنگین سرد شب

مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد

دو چشم خسته ام را خواب می گیرد

من اما دیگر از هر خواب بیزارم

حرامم باد خواب و راحت و شادی

حرامم باد آسایش

من امشب باز بیدارم

میان خواب و بیداری

سمند خاطراتم پای می کوبد

به سوی روزگارکودکی


دوران شور و شادمانیها

خوشا آن روزگار کامرانیها


به چشمم نقش می بندد

زمانی دور همچون هاله ابهام ناپیدا

در آن رویا

به شچم خویش دیدم کودکی آسوده در بستر

منم آن کودک آرام

تهی دل از غم ایام

ز مهر افکنده سایه بر سر من مام

در ان دوران

نه دل پر کین

نه من غمگین

نه شهر این گونه دشمنکام

دریغ از کودکی

آن دوره آرامش و شادی

دریغ از روزگار خوب آزادی


سر آمد روزگار کودکی اینک دراین دوران دراین وادی
نه دیگر مام

نه شهر آرام

دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش

و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام

تو اما مادر من مادرنکام


دلت خرم روانت شاد


که من دست نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد


و جز روح تو این روح ز بند آزاد

مرادیگر پناهی نیست دیگر تکیه گاهی نیست

نبودم این چنین تنها

و ما در دل شبهل

برایم داستان می گفت

برایم داستان از روزگار باستان می گفت

و من خاموش

سراپا گوش

و با چشمان خواب آلود در پیکار

نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار

در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت


در آن شب داستان کاوه آن آهنگر آزاده را می گفت

 

من به غير از تو نخواهم چه بداني چه نداني


از درت روي نتابم چه بخواني چه براني


دل من ميل تو دارد چه بجويي چه نجويي


ديده ام جاي تو باشد چه بماني چه نماني


من كه بيمار تو هستم چه بپرسي چه نپرسي


جان به راه تو سپارم چه بداني چه نداني


ايستادم به ارادت چه بود گر بنشيني


بوسه يي بر لب عاشق چه شود گر بنشاني


مي تواني به همه عمر دلم را بفريبي


ور بكوشي ز دل من بگريزي نتواني


دل من سوي تو آيد بزني يا بپذيري


بوسه ات جان بفزايد بدهي يا بستاني


جاني از بهر تو دارم چه بخواهي چه نخواهي


شعرم آهنگ تو دارد چه بخواني چه نخواني

حافظ کنار عکس تو من باز نیت میکنم


انگار حافظ با من و من با تو صحبت میکنم


وقت قرار ما گذشت و تو نمی دانم چرا


دارم به این بد قولیت دیریست عادت میکنم


چه ارتباط ساده ای بین من و تقدیر هست


تقدیر و ویران میکند من هم مرمت می کنم


در اشتباهی نازنین تو فکر کردی این چنین


من دارم از چشمان زیبایت شکایت می کنم


نه مهربان من بدان بی لطف چشم عاشقت


هر جای دنیا که روم احساس غربت می کنم


بر روی باغ شانه ات هر وقت اندوهی نشست


در حمل بار غصه ات با شوق شرکت میکنم


یک شادی کوچک اگر از روی بام دل گذشت


هر چند اندک باشد آن را با تو قسمت میکنم


خسته شدی از شعر من زیبا اگر بد شد ببخش


دلتنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت میکنم

دلم گرفته آسمون نميتونم گريه کنم



شکنجه ميشم از خودم نميتونم شکوه کنم



انگاري کوه غصه ها رو سينه من امده



آخ داره باورم ميشه خنده به ما نيومده



دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترم



تو روزگار بي کسي يه عمر که دربدرم



حتي صداي نفسم ميگه که توي قفسم



من واسه آتيش زدن يه کوله بار شب بسم



دلم گرفته آسمون يکم منو حوصله کن



نگو که از اين روزگار يه خورده کمتر گله کن



منو به بازي ميگيره عقربه هاي ساعتم



برگه تقويم ميکنه لحظه به لحظه لعنتم



آهاي زمين يه لحظه تو نفس نزن



نچرخ تا آروم بگيره يه آدم شکسته تن