گل من باش یار.خار با من

رخ از تو دولت دیدار با من

شمار بوسه را از کام من خواه

لب شیرین ز تو مقدار با من

لبم در بوسه بازی با لبت گفت:

خموش از تو و گفتار با من

تو ماه آسمانم باش هر شب

سرشک ثابت و سیار با من

لبت را با لب من آشنا کن

چه ترسی؟پاسخ اغیار با من

به مستی چشم بیمارت به من بخش

پرستاری از آن بیمار با من

شبی پرهیز خود بشکن به یک بار

لبم را بوسه زن تکرار با من

تو در نازی و من گرم نیازم

مرا انکار کن اصرار با من

سر افکندن به پایت زحمتی نیست

اشارت از تو ایثار با من

تو مهر خویش را هر روزه کم کن

همه شب گریه بسیار با من

رقیبا.هر چه جز یار است با تو

اجازت ده.بماند یار با من...




دیدی دلم شکست؟
دیدی که این بلور درخشان عمر من
یک عمر بازیچه بود؟
دیدی چه بی صدا
دل پرارزوی من
از دست کودکی که ندانست قدر ان
افتاد برزمین
دیدی دلم شکست؟؟



ای دل بی یارم تنها کسم کارم دیدی ازم دل کند اون که دوستش دارم


اون که یه عمری بود غصشو میخوردم دیدی چه راحت گفت من تو دلش مردم
ای دل غمگینم دیدی چه بی رحمه معنی احساسو دیدی نمی فهمه


ای دل غمگینم دیدی چه بی رحمه معنی احساسو دیدی نمی فهمه

رفت وشدم تنها اما خوب میدونم نیست اون تنها من دیگه از امشب هر شب مهمونی دارم با غم ها
آخ که چقدر تنهام سرد چقدر دستام سر شده صبر من مثل اونو میخوام

ای دل غمگینم دیدی چه بی رحمه معنی احساسو دیدی نمی فهمه


رفت وشدم تنها اما خوب میدونم نیست اون تنها من دیگه از امشب هر شب مهمونی دارم با غم ها



رنگش زرد شده بود. دقايق آخر عمرش را مي گذراند. اين را خودش هم مي دانست. هوا سرد

 بود. به آسمان نگاهي انداخت. خدا خدا كرد باران نبارد… بارندگي كه شروع شد چند دقيقه اي

 بيشتر نگذشته بود كه به زمين افتاد و براي هميشه از درخت چنار جدا شد



اینجا که ایستاده ام از او خبری نیست

فردا را که می بینم بازهم با او نیست 

امروز را می گذرانم بدون نشانی از او 

با خبرم از اینکه امروز همان فردای دیروز بود 

اما ...

بدنبال اثری از او نیستم 

می دانم که از او اثری نیست

من مانده ام بدون او می دانم که او دیگر نیست




کوچک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم،

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم…

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود…

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند…

کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم…

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود…

کاش قلبها در چهره بود…

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد…

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم…

سکوت پُر، بهتر از فریادِ تو خالیست…

سکوتی را که یک نفر بفهمد،

بهتر از هزار فریادی است که هیچکس نفهمد…

سکوتی که سرشار از ناگفته هاست…

ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد…

دنیا را ببین…

بچه بودیم از آسمان باران می آمد،

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!!!

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن،

بزرگ شدیم هیچکی نمی بینه…

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم،

بزرگ شدیم تو خلوت…

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست،

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه…

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم،

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی…

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم…

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن،

بزرگ که شدیم قضاوت های درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه…

کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم…

بچه که بودیم اگه با کسی دعوا می کردیم یک ساعت بعد از یادمون میرفت،

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم…

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم،

بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه…

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون، داشتن کوچکترین چیز بود،

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون، داشتن بزرگترین چیزه…

بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود،

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم…

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترهارو درمی آوردیم،

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون برمی گردیم به بچگی…

بچه بودیم درددل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند،

بزرگ شده ایم درددل را به صد زبان به کسی می گوییم… هیچکس نمی فهمد…

بچه بودیم دوستیامون تا نداشت،

بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره…

بچه که بودیم بچه بودیم،

بزرگ که شدیم، بزرگ که نشدیم هیچ، دیگه همون بچه هم نیستیم…

ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم و همیشه بچه بودیم…