نمی بینم دیگه هیچ کس برای
غربت چلچله ها گریه کنه
نمی بینم که دیگه چشم کسی
واسه تنها یی ما گریه کنه
چشم من مثل قدیم ها نمی خواد
مث ابرهای سیا گریه کنه

دیگه کم کم از خودم بدی می آد
تن پوسیده م و مرگم نمی خواد

میون این همه سایه
سایه ی من دیگه مرده
آخه تنهایی ی کهنه
خورشید رو از اینجا برده
لب من شهر سکوته
توتنم زندگی مرده
دستی از اونور ابرها اومده سایه ام رو برده

دیگه کم کم از خودم بدم می آد
تن پوسیده م و مرگم نمی خواد

دیگه دردم به سراغم نمی آد
خاک سرد تنم و پس می زنه
کسی که صداش به ابرها می رسید
مرده اما یاد گنگ اش بامنه
چشم خشکیده ی من کاش می دونست
حالا وقت خوب گریه کردنه

دیگه کم کم از خودم بدم می آد
تن پوسیده م و مرگم نمی خواد

 

بگذر از عشق افسانه مگو

 افسانه با دیوانه مگو

منم آن مست میخانه ی غم

با من تو از پیمانه مگو

ای دل مگر در قصه ها

یابی نشان دیگر ز وفا

افسانه شد عاشق شدن

كو جنون عاشق پرور؟

در عهد ما آن آتش عشق خوبان شد خاكستر

كو همچو مجنون عاشقی

 تا همچو او دیوانه شود


با عشق لیلی آشنا

 با دیگران بیگانه شود

كجا بروم ای خدا به كجا

 كه یابم اثر از فروغ وفا

دلت را می بویند

مبادا شعله ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی ست نازنین

و عشق را کنار تیرک راه بند

تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی ست نازنین

آنکه بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند بر گذر گاه ها مستقر با کنده و ساطوری خون آلود

روزگار غریبی ست نازنین

و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند و ترانه را بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری به آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی ست نازنین

 

دیدی دلم شکست؟
دیدی که این بلور درخشان عمر من
یک عمر بازیچه بود؟
دیدی چه بی صدا
دل پرارزوی من
از دست کودکی که ندانست قدر ان
افتاد برزمین
دیدی دلم شکست؟؟

به کجا میروی صبر کن

     صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو

     یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو

ای کبوتر به کجا قدر دگر صبر کن

     آسمان پای پرت پیر شود بعد برو

ای عشق من تو گر گریه کنی بغض من نیز میشکند

خنده ی عشق کن . عشق نمک گیر شود بعد برو

             یک نفر حسرت لبخند تو را میبارد

             صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو

خواب دیدی شبی از راه سوارت امد

            باش ای نازنین

                    باش ای مهربان

خواب تو تعبیر شود بعد برو

               حال که عزم رفتن داری پس برو

                                               خدا نگهدارت

خبر مرگ تو را با او چه کس مي گويد


آن زمان که خبر مرگ ترا


از کسي مي شنود روي او را


کاشکي مي ديدی

 

شانه با لا زد نش را


بي قيد

و تکان دادن دستش که


مهم نيست زياد


و تکان دادن سر را که


عجب عاقبت مرد


افسو س


کاش مي ديدی

من به خود مي گو يم


چه کسي باور کرد


جنگل جان ترا

آتش عشق او خاکستر کرد

در آنجا بر فراز قله کوه
دو پايم خسته از رنج دويدن
به خود گفتم که در اين اوج ديگر
صدايم را خدا خواهد شنيدن
به سوي ابرها ي تيره پر زد
نگاه روشن اميد وارم
ز دل فرياد کردم کاي خداوند
من او را دوست دارم ، دوست دارم
صدايم رفت تا اعماق ظلمت
به هم زد خواب شوم اختران را
غبار آ لوده و بيتاب کوبيد
در زرين قصر آسمان را
ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگين را کشيدند
زتوفان صداي بي شکيبم
به خود لرزيده در ابري خزيدند
خدا در خواب رويا بار خود بود
به زير پلکها پنهان نگاهش
صدايم رفت و با اندوه ناليد
ميان پرده هاي خوابگاهش
صدا صد بار نوميدانه بر خاست
که عاصي گرددو بر وي بتازد
صدا مي خواست تا با پنجه خشم
حرير خواب او را پاره سازد
صدا فرياد مي زد از سر درد
به هم کي ريزد اين خواب طلايي؟
من اينجا تشنه يک جرعه مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدايي
مگر چندان تواند ا وج گيرد
صدايي دردمند و محنت آلود ؟
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدايم از صدا ديگر تهي بود
ولي اينجا به سوي آسمانهاست
هنوزم اين ديده اميد وارم
خدايا اين صدا را مي شناسي ؟
من او را دوست دارم دوست دارم