به خورشید گفتم گرمی ات را به من بده تا به تو بدهم , گفت: دستانش گرمای مرا دارند.

                   به اسمان گفتم : پاکی ات را به من بده گفت: چشمانش پاکی مرا دارند.

                از دشت سبزی زندگی ات را خواستم اما دشت گفت: زندگی تو سبز تر از اوست.

          از دریا بزرگی و ارامشش را خواستم گفت: قلب تو به اندازه اقیانوس است و ارامشت نیز.

                 از ماه تابندگی صورتش را خواستم گفت: وقتی نگاهش میکنم خجل میشوم.

                به فکر فرو رفتم من در مقابل دستان گرمت, چشمان پاکت , سبزی زندگی ات,

                  بزرگی و ارامش قلبت و صورت ماهت هیچ ندارم که به تو هدیه کنم جز...

                      این... بگیر نترس ,می تپد برای تو و من چیزی ندارم جز قلبم