به خورشید گفتم گرمی ات را به من بده تا به تو بدهم , گفت: دستانش گرمای مرا دارند.
به اسمان گفتم : پاکی ات را به من بده گفت: چشمانش پاکی مرا دارند.
از دشت سبزی زندگی ات را خواستم اما دشت گفت: زندگی تو سبز تر از اوست.
از دریا بزرگی و ارامشش را خواستم گفت: قلب تو به اندازه اقیانوس است و ارامشت نیز.
از ماه تابندگی صورتش را خواستم گفت: وقتی نگاهش میکنم خجل میشوم.
به فکر فرو رفتم من در مقابل دستان گرمت, چشمان پاکت , سبزی زندگی ات,
بزرگی و ارامش قلبت و صورت ماهت هیچ ندارم که به تو هدیه کنم جز...
این... بگیر نترس ,می تپد برای تو و من چیزی ندارم جز قلبم
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم تیر ۱۳۸۹ ساعت 14:36 توسط HOSEINღMONKER
|
کسی به خدا گفت : اگر سرنوشت مرا تو نوشتی