ساده بودم که می پنداشتم

تو مرا دوست داری و با من خواهی ماند

سادگی کردم که از تو انتظار همراهی داشتم.

با من بودن را میخواستی ولی نه برای همیشه!

از تو دلگیر نیستم

از این ناراحتم که شرمنده دلم شدم

که اعتمادش را بی پاسخ گذاشتم.

دستهای خالی ام را دیدی و

نخواستی این همه فاصله بینمان پر شود

با من بودی ولی

از من و دنیایم دور بودی دور دور دور...

آنقدر که من متوجه این همه فاصله نشدم.

اشکهای و تنهایی هایم را دیدی و کاری نکردی

با تمام سختی ها و غصه ها نا امید نبودم

صبر کردم به اندازه تمام روزگار،

آنقدر که زمانه خسته شد و راه را برایمان باز کرد

ولی شکستم وقتی شنیدم مرا نمی خواهی

بریدم وقتی فهمیدم دلیل این همه نامهربانی را:

"نمی توانی فراموشش کنی"

حکایت غریبی است!!!

تو به کسی فکر میکنی که به یادت نیست

و من به توئی فکر می کنم که به یادم نیستی

و آن بزرگ مرد* چه زیبا فرمود:

"در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند و در آشکارا

از کسانی که دوستمان دارند غافلیم شاید این است دلیل تنهاییمان"

نمی توانم بگویم دوست نداشته باش یا فراموشش کن

که من خود نیز دچار همین دردم.

هرگز نمیخواستم رفیق نیمه راه باشم،

ولی گویی چاره ای نیست:

باید رفت

باید از تو دور شد

شاید بتوان در گذر زمان از این همه دغدغه گذشت.

شاید غبار روزگار این همه خاطرات خوب و بد را بپوشاند.

می دانم ساده نیست

اینگونه گذشتن،

دل بریدن،

و تنها رفتن

ولی چاره ای نیست!

بدرود همسفر...