چيزي نمانده است ، پشيمان كني مرا

با دست هاي عاطفه حيران كني مرا

آخر چگونه از دلت آمد بهار من!

تسليم دست هاي زمستان كني مرا

من شكوه اي نمي كنم ، اما چه عيب داشت

يك شب به باغ خاطره مهمان كني مرا

مي خواهم از جزيره چشمت گذر كنم

با يك نگاه ، طعمه ي طوفان كني مرا

هر چند باز تشنگي ام را سروده ام

مي شد پر از ترانه باران كني مرا