چيزي نمانده است ، پشيمان كني مرا
با دست هاي عاطفه حيران كني مرا
آخر چگونه از دلت آمد بهار من!
تسليم دست هاي زمستان كني مرا
من شكوه اي نمي كنم ، اما چه عيب داشت
يك شب به باغ خاطره مهمان كني مرا
مي خواهم از جزيره چشمت گذر كنم
با يك نگاه ، طعمه ي طوفان كني مرا
هر چند باز تشنگي ام را سروده ام
مي شد پر از ترانه باران كني مرا
+ نوشته شده در دوشنبه نهم خرداد ۱۳۹۰ ساعت 17:51 توسط HOSEINღMONKER
|
کسی به خدا گفت : اگر سرنوشت مرا تو نوشتی