در زلالی چشمانت

تصویر گمگشته خویش را باز جستم

و آغازی دیگر یافتم

حضورت سکون زمان بود

و لبانت

گریز ناپذیری آب

در صحرای عطش!

خیالت اما

اینک تجربه تحملیست

که از توان آسمان بیرون است!

....

سکوت ناگزیرم را خواهی بخشید.

می دانم!