عمریست خفته ام

و تنها کابوس بیداری می بینم

لبخند خدا در لحظه میلادم

اینک به قهقهه ای شوم بدل گشته ست

کاشکی کودکی بودم هنوز

غرقه در بی خیالی و بی خبری

با خنده ای سپید بر جدی بودنهای خاکستری

بی گناه . پاک

فارغ از چیستی و چرایی و چگونگی

فارغ از امید و یاس

رها در جذبه ی حیات

آمیخته با حقیقت محض

فارغ از دیروز و امروز و هر روز

آه...!

کاشکی کودکی بودم هنوز.