اینجا هوای بودنم سنگین شده .
بغض عجیبی ته گلویم نعره می زند.
خوب که گوش میکنم صدای ممتد نفسهایم را تلخ و غمین می شنوم.
هوای تو پاک دیوانه ام کرده.
دست می برم تا احساس خواستنت را لمس کنم و افسوس که همه بودنت تخیلی تلخ می شود با حجم ساده خاطراتی که لذت هم آغوشی تو را در ذرات تنم تجدید می کند.
پشت هر ثانیه به تو می رسم و در پس هر ثانیه از تو سر می روم.
دستهایم خالی از بودنت....چشمهایم پر از خیالت .... و لبهایم گزیده از غم نبودنت....

فاصله میان دیدن و بودنت تنها چند خیابان شلوغ بود و پس از آن همه ترانه های من که عاشق می شدند در حجم خلوت بودنت....اما نشد....اما نخواستی و نشد....

ستاره در شهر دود گرفته یادت تنها ماند....تنها ماند...تنها.....

و تو نیامدی مرا به سرزمین سبز روزهایت ببری به همان لحظه ائی که از تو سر می روم....

در تو جاری می شوم....در تو می پیچم .... در تو می میرم.....