آرزومند آن مباش كه چيزي غير از آنچه هستي باشي، بكوش كه كمال
آنچه هستي باشي

من از عشق بدم مي آيد ، براي اينكه يك بار عاشق شدم و مادرم را فراموش
كردم

صديق ترين ،بي توقع ترين،مفيدترين و دائمي ترين رفيق براي هر كسي
كتاب است.

كمي عقل سليم، اندكي اغماض و قدري خوش خلقي داشته باشيد، آن وقت
خواهيد ديد در اين دنيا چقدر آسوده و خوشبخت ايد

هر گاه انسان پيروي شهوت و نفس اهريمني را بنمايد ، از حيوان هم پست

تر است

خودت را زياده از حد تحت فشار قرار نده ، بهترين چيزها وقتي اتفاق
مي افتند كه انتظارش را نداري

خوشبختي وجود ندارد و ما خوشبخت نيستيم ، اما مي توانيم اين حق را

به خود بدهيم كه در آرزوي آن باشيم

زن زشت در دنيا وجود ندارد فقط برخي از زنان هستند كه نم ي توانند خود

را زيبا جلوه دهند


حيات درختان در بخشش ميوه است . آنها مي بخشند تا زنده بما ن ند ، زيرا

اگر باري ندهند خود را به تباهي و نابودي كشانده اند

اگر نتوا نيد ر يسك كن يد نم ي توان يد رشد ك ن ي د . اگر نتوا ن ي د رشد ك ن ي د
نمي توان يد بهتر ين باش يد . اگر نتوان ي د بهت ر ين باش  يد نم  ي توان ي د شاد

باشيد و اگر نتوانيد شاد باشيد چه چيز ديگري مهم است

آنكه مي خواهد روزي پريدن آموزد، نخست م ي بايد ايس ت ادن، راه رفتن،
دويدن و بالارفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمي كنند

همه مي خواهند بشريت را عوض كنند ، دريغا كه هيچ كس در اين انديش ه
نيست كه خود را عوض كند

به لاك پشت ها نگاه كنيد، آنها تنها وقتي پيشرفت مي كنند كه سرشان ر ا

از لاك خود بيرون بياورند

يك عمر اشتباه كردن نه تنها افتخار آميز است بلكه بسيار مفيد تر از يك
عمر نشستن باطل است



لحظه ي ديدار در پيش رويم

تو را ديدم نشستي روبرويم

گره خورد نگاهت در نگاهم

و لبخندي بي اراده بر لبانم

نگاه آرام بر گوشه لغزيد

چشم آرام در جستجوت چرخيد

لحظه ها بگذشت و رفتم

بي قرار تجديد قرار گشتم

روز شماري روز ديدار کردم

گله از گذر زمان کردم

برسد باز لحظه ي تکرار

چشمم نگران باز اين بار

نرم نرمک آرام دزدکانه

در جستجوت بودم کودکانه

دگر روز باز تو را ديدم

اين بار بهتر و بسيار ديدم

نگاه ها زير زير و پنهان

چند کلامي و لحظه ي پايان

سرد افتاده در آغوش خيابان بی تو

چشمم اين آينه ی بی سر و سامان بی تو

ريخت در زمزمه ام اين همه دلتنگی ها

ماند در حنجره ام اين همه طوفان بی تو

غزلی مانده به لب های ترک خورده ی من

چه کنم با غزل و دفتر و ديوان بی تو

دلم اين آينه پرداز نجابت چندی است

مانده بر خاک چنان جسم شهيدان بی تو

می روی سمت تماشای غروبی غمگين

می رسد چشم من انگار به پايان بی تو

امشب ای صبح و صدا در نفس جاری تو

دامنی داشتم از اشک، چراغان بی تو

قاصدك ! هان ، چه خبر آوردي ؟
از كجا وز كه خبر آوردي ؟
 خوش خبر باشي ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
 بي ثمر مي گردي
انتظار خبري نيست مرا
 نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
 برو آنجا كه تو را منتظرند
 قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
 دست بردار ازين در وطن خويش غريب
 قاصد تجربه هاي همه تلخ
 با دلم مي گويد
 كه دروغي تو ، دروغ
 كه فريبي تو. ، فريب
 قاصدك 1 هان ، ولي ... آخر ... اي واي
 راستي آيا رفتي با باد ؟
با توام ، آي! كجا رفتي ؟ آي
راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟
 در اجاقي طمع شعله نمي بندم خردك شرري هست هنوز ؟
 قاصدك
ابرهاي همه عالم شب و روز
 در دلم مي گريند

به تو نوشتن همیشه برایم سخت بود…واژگانی ندارم که مرا یاری کنند…

نمی دانم شاید تو خود نیز نمی دانی که برای من کیستی؟ چیستی؟

امیدی؟ رویایی؟ آرزویی؟ عشقی؟نه فراتر از عشق…شاید زندگی…شاید خالص ترین دار و ندارم که تنها از آن من است…تو بگو چیستی؟ شاید خود نیز نمی دانی…

یار منی؟ عشق منی؟ نه فراتر از عشق…عمر منی…زندگی من…شاید تنها کسی که امید منی برای عبور از کوچه پس کوچه های تاریک  خاطراتم…تو بگو برای من کیستی؟ خود نیز نمی دانی…

شاید تو نیز نمی دانی که چقدر بزرگی برایم …چقدر پر نوری حتی در سایه روشن خاطراتم،حتی در گذشته های بی فروغم که غافل بودم از روییدن تو ،از بودن تو،از دل دادن تو…

و چقدر پشیمانم،به اندازه ی تمامی غم های گذشته پشیمانم ،از تورا ندیدنم، از تورا ندانستنم…

اعتراف می کنم پشیمانم از آن غرورو آن صبوری...

چقدر دلسوخته و غمگینم از ندانسته آزردن تو، غمگینم از شکستن دل عاشق تو…

اما دلگیرم از سکوت تو،دلخورم از نگاه های ساکت تو،آزرده ام از آن شرم عاشقانه ی تو...

کاش نه اینگونه که پیش تر از این خبر از دل عاشقم می گرفتم. پیش تر از این نعمت با تو بودن را داشتم...

چقدر سخت است به تو رسیدن در هجوم سایه ها و در این  گمراهی اندیشه ها...

اما چه امید بزرگیست در دلم رسیدن به تو را...و دلم چقدر خسته است از نداشتن ها از این فاصله های اجباری، از این ترس های تکراری.دلم چقدر خسته است...

در این راه دراز قسمت من شب بود و شب است و تو تنها نوری، که پیوند می دهی مرا با آفتاب...تنها امیدی که می دانم می رسانی مرا به روز...

و اما روزی دیگر خواهد شد در کنار دل عاشق تو...روزی خواهد آمد و خواهد گذشت آنچه از دردها در خاطرمان مانده...

 من به این آروزی پاک ایمان دارم...

 

توي اين دنيا خدا جون
همه ميکنن جدايي
ميشکنن همه ودا  رو
چون نمي بينن کجايي

از تو ميپرسم خدا جون
تويي که تنها خدايي
غم من از آدما نيست
پس چرا تو بي وفايي؟

از همه غمهاي عالم
واسه من زندون ساختي
مني که ديوونه بودم
عاشق و مجنون ساختي

از تو ميپرسم خدا جون
من چطور لايق اين زندون بودم
مني که ترانه هامو
همه از عشق تو خوندم

من تو اين زندون خاکي
ندارم جز تو هوايي
نميخوام هيچي به جز عشق
عشق تو، بال رهايي

همه ميگن تو خدايي
بي نياز و بي ريايي
واسه تو هيچي بزرگ نيست
تو خداي عاشقايي

پس بيا
 با من وفا کن
لحظه اي سويم نگاه کن
بده جامي از وصالت
از غم و ماتم جدا کن

چو ميدانم که مي آيي
نمي ميرم ز تنهايي
هميشه
 
خاطرت در ياد
تو اميدم به فردايي

تمام آسمانها را
بر اندازم به تنهايي
قسم بر ربناي عشق
اگر دانم که رويايي

که ميگويد که گل زيباست؟
تو زيبايي
 
تو زيبايي
گلستان ها فدايت باد
تو شاهنشاهه گلهايي

شدست گوشم پر از آهنگ
ز خواندنهاي تنهايي
بخوان اي بهترين آواز
تو مينايي تو مينايي

بشنو ای سنگ بیابان
بشنوید ای باد و باران

با شما همرازم اكنون
با شما دمسازم اكنون

یك چنین آتش به جان
مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود
تنها بسوزد

من یكی مجنون دیگر
در پی لیلای خویشم
عاشق این شور و حال عشق بی پروای خویشم

تا به سویش ره سپارم
سر زمستی بر ندارم
من پریشان حال دل خوش
با همین دنیای خویشم
جای آن دارد كه چندی هم ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم

 

وقتشه وقتشه رفتن وقتشه
وقتشه از تو گذشتن وقتشه
مهلت تولد دوباره نیست
مردن دوبارهء من وقتشه


دیگه دیره واسه گفتن
این كلام آخرینه
فرصت ضجه نمونده
لحظه های واپسینه

دیگه با عاطفه دشمن
واسه دلتنگی رفیقم
توی شط سرخ نفرت
بی صداترین غریقم

من عروسك كدوم بازی وحشت
من عروس قحطی كدوم تبارم
كه مثل تولد فاجعه سردم
كه مثل حادثه آرامش ندارم




بشنو ای سنگ بیابان
بشنوید ای باد و باران

با شما همرازم اكنون
با شما دمسازم اكنون

یك چنین آتش به جان
مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود
تنها بسوزد

من یكی مجنون دیگر
در پی لیلای خویشم
عاشق این شور و حال عشق بی پروای خویشم

تا به سویش ره سپارم
سر زمستی بر ندارم
من پریشان حال دل خوش
با همین دنیای خویشم
جای آن دارد كه چندی هم ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم

نگارنده و سخنگويي كه ديگران را كوچك و خوار مي نامد ، خود چيزي
براي نمايش و بروز ندارد

دوستت د ارم ؛ نه به خاطر شخصيت تو ؛ بلكه به خاطر شخصيتي كه در
هنگام با تو بودن پيدا مي كنم

سعي نكنيم بهتر يا بدتر از ديگران باشيم، بكوشيم نسبت به خودمان

بهترين باشيم

بهترين و حقيقي ترين دوستانم از تهي دستانند . توانگران از دوستي

چيزي نمي دانند

هر شكست لااقل اين فايده را دارد كه انسان يكي از راههايي را كه به
شكست خوردن منتهي مي شود را مي شناسد

بهتر است كه سزاوار افتخا ر باشي ولي آنرا دريافت نكني تا اينكه دريافتش

كني ولي سزاوارش نباشي

زن عاقل به تربيت همسرش همت مي گمار د , و مرد عاقل مي گذار د كه زنش
او را تربيت كند

وقتي زندگي چيز زيادي به شما نمي دهد ، دليلش آن است كه شما هم چيز
زيادي از او نخواسته ايد .

ممكن است مرد ي كه دائم سؤال مي كند ابله به نظر برسد . ولي كس ي كه
هرگز سؤال نمي كند در تمام عمر ابله باقي مي ماند

هنر با عشق شروع مي شود با سختي ادامه پيدا مي كند و با درد و رنج به
پايان مي رسد

شيرين ترين سخنان در زندگي ، خوش آمد گويي بي غل و غش زن به

شوهر خويش است

وقتي كه شما به بدبيني عادت كنيد ، بدبيني به اندازة خو ش بيني مطلوب
و دوست داشتني است

هر افتادني همان برخاستن اس ت . آن كس كه به اين حقيقت ايمان دارد به
راستي خردمند است

هرگز مردي ولو بسيار نادان را نديدم كه از وي چيزي نتوانسته ام
بياموزم


براي ياد گرفتن آنچه مي خواستم بدانم احتياج به پيري داشت م ، اكنون
براي خوب به پا كردن آنچه كه مي دانم ، احتياج به جواني دارم

هيچ چيز عوض نمي شود ! شما ديدتان را عوض كنيد رمز كار اين است


خداوند دانشي به شما عطا كرده است كه با نور آن ن ه تنها او را پرستش

كنيد . بلكه، ضعف و قدرت خود را نيز به عيان ببينيد


اگر به جاي اسلحه با معلم به جنگ دنيا مي رفتيم ، همة دشمنان نابود مي
شدند .


به موقع از جا برخاست ن و در دور ه جوان ي تاهل اختيار كرد ن، كاري است

كه هرگز كسي از انجا م آن پشيما ن نخواهد شد

شكست هاي زندگي ، درهاي پيروزي را مي گشايد و خودپسندي درهاي

پيروزي را يكي پس از ديگري مي بندد

عشق يعني كوچك كردن دنيا به اندازه يك نفر و بزرگ كردن يك نفر به

اندازه دنيا .


اشتباه نيز جزئي از زندگي است، پس وقت خودت را تلف نكن و خودت را

به خاطر اشتباه هاي گذشته سرزنش نكن

اگر كسي ترا آنطور كه ميخواهي دوست ندارد، به اين معني نيست كه تو را

با تمام وجودش دوست ندارد

تمام افكار خود را روي كاري كه داريد انجام مي دهيد متمركز كنيد .

پرتوهاي خورشيد تا متمركز نشوند نمي سوزانند

آن كس كه نتواند در حلقة شادي و نشاط ديگران به صورت يكي از افراد
در آيد ، يا مغرور است يا رياكار و يا در قيد تشريفات

تا بدبختي را نشناسيم هيچوقت راه بدست آوردن و نگه داشتن خوشبختي
را ياد نمي گيريم

خوشبختي مانند پروانه اي است ، اگر او را دنبال كنيد از شما فرار مي كند
ولي اگر آرام بنشينيد روي سر شما خواهد نشست.

تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد : تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم

می ترسم

می ترسم از روزی که بدانم دروغ بوده است

هراس را در چشمانم ببین

آنگاه که خیره به چشمانت می مانم

تا اثری از عشق از دست رفته ام را

در پشت پلک های خیس تو بیابم

چقدر ساده بوده ام

چگونه فریب را در نگاهت ندیده بودم؟!

چطور نفهمیدم که چندی است با نگاه سرد خود

بر قلبم خنجر می زنی؟!

من عشق را به نگاه افسونگر تو فروختم

من دلم را با چشمان فریبنده تو معامله کردم

امروز تو با پلک زدنی آن نگاه را از می گیری

و من هنوز حیران آنم که چگونه باید دلم را از تو باز پس گیرم

تو چشمانت را به قیمت عشق به من فروختی و

من

دلم را به قیمت هیچ به تو باختم

می ترسم

می ترسم از روزی که بدانم دروغ بوده است

هراس را در چشمانم ببین

آنگاه که خیره به چشمانت می مانم

تا اثری از عشق از دست رفته ام را

در پشت پلک های خیس تو بیابم

چقدر ساده بوده ام

چگونه فریب را در نگاهت ندیده بودم؟!

چطور نفهمیدم که چندی است با نگاه سرد خود

بر قلبم خنجر می زنی؟!

من عشق را به نگاه افسونگر تو فروختم

من دلم را با چشمان فریبنده تو معامله کردم

امروز تو با پلک زدنی آن نگاه را از می گیری

و من هنوز حیران آنم که چگونه باید دلم را از تو باز پس گیرم

تو چشمانت را به قیمت عشق به من فروختی و

من

دلم را به قیمت هیچ به تو باختم