باز هم می نالی امشب ؟
- من ننالم پس که نالد ؟
- ناله ات امشب دگر چیست ؟
- ناله ام از داغ دیشب ؟
- دیشب اما ناله کردی !
- ناله از دیشب آن شب
- پس تو هر شب ناله می کن !
- ناله تنها مرحم من
- من ننالم پس که نالد

ديشب از بام جنون ديوانه اي افتاد و مرد
پيش چشم شمع ها پروانه اي افتاد و مرد

از لطافت ياد تو چون صبح گل ها خيس بود

شبنمي از پشت بام خانه اي افتاد و مرد

موي شبگوني كه چنگش ميزدي شب تا سحر

از سپيدي لا به لاي شانه اي افتاد و مرد

ازدياد پنجره جان قناري را گرفت

در قفس از نغمه ي مستانه اي افتاد و مرد

اين كلاغ قصه را هرگز تو هم نشنيده اي

تا خودش هم قصه شد افسانه اي افتاد و مرد

دستی تکان نداد وقتی دلم شکست
باور نمی کنم شاید نداشت دست
هر چند می شنید فریادهای دل
اما غریبه وار از کوچه رخت بست
من با خیال او اینجا نشسته ام
او بی خیال من با دیگری نشست
دیریست مانده ام بیهوده منتظر
ای کاش می رسید یارم ز دور دست
هرگز ندیدمش اما هنوز هم
نفرین نمی کنم شاید نداشت دست....

خودم تنها، تنها دلم
چو شام بی فردا دلم

چو کشتی بی ناخدا
به سینه دریا دلم

تو ای خدای مهربان
تو ای پناه بی کسان

بسنگ غم مشکن دگر
چو شیشه مینا دلم

تو هم برو ای بی وفا
مبر بر لب نام مرا

دل تنگم بیگانه شد
نمی خواهد دیگر تو را

نشان من دیگر مجو
حدیث دل دیگر مگو

دلم شکسته زیر پا
نمی خواهد دیگر تو را

تو ای خدای مهربان
تو ای پناه بی کسان

بسنگ غم مشکن دگر

تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است
دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي خواستنش و براي داشتنش داشتم
دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند
و مرا وادار کردند به دستخويش از کساني که دوستشان دارم کنده شوم .
در این سرا دوست داشتن گناه است
حق من نيست ٬
به آتش گناهي که عشق درآن سهمی داشت مرا بسوزانند .
رنجي آنچنان زندگي مرا پرکرده است٬
آنچنان دستهاي مرا ازپشت بسته است٬
آنچنان قدمهايم را زنجير کرده است که
نفسهايم نيز از ميان زنجير ها به درد عبور مي کنند . . .

در خود خروش ها دارم، چون چاه، اگر چه خاموشم

مي جوشم از درون هر چند با هيچکس نمي جوشم

گيرم به طعنه ام خوانند: « ساز شکسته! » مي دانند،

هر چند خامشم اما، آتشفشان خاموشم

فردا به خون خورشيدم، عشق از غبار خواهم شست

امروز اگر چه زخمش را، هم با غبار مي پوشم

در پيشگاه فرمانش، دستي نهاده ام بر چشم

تا عشق حلقه اي کرده است، با شکل رنج در گوشم

اين داستان که از خون گُل بيرون دمد، خوش است، اما

خوشتر که سر برون آرد، خون از گُل سياووشم

من با طنين خود بخشي از خاطرات تاريخم

بگذار تا کند تقويم از ياد خود فراموشم

مرگ از شکوه استغنا با من چگونه برتابد؟

با من که شوکرانم را با دست خويش مي نوشم

« تو گفتی...خداوند پاسخ داد»


توگفتی «آن غیر ممکن است » ..خداوند پاسخ داد«همه چیزممکن است »


توگفتی«هیچکس واقعا مرا دوست ندارد»..خداوند پاسخ داد«من تورا دوست دارم»


توگفتی «من بسیار خسته هستم»..خداوند پاسخ داد«من به تو ارامش خواهم داد»


توگفتی «من توان ادامه دادن ندارم»..خداوند پاسخ داد«رحمت من کافی است»


توگفتی «من نمی توانم مشکلاتم را حل کنم»..خداوند پاسخ داد«من گام های تورا هدایت خواهم کرد»


توگفتی «من نمی توانم ان راانجام دهم»..خداوند پاسخ داد«توهرکاری را بامن می توانی به انجام برسانی»


توگفتی «ان ارزشش را ندارد»..خداوند پاسخ داد«ان ارزش پیداخواهدکرد»


توگفتی «من نمی توانم خود را ببخشم»..خداوند پاسخ داد«من تورا بخشیده ام»


توگفتی «من می ترسم»..خداوند پاسخ داد«من کنارت هستم»


توگفتی «من همیشه نگران وناامیدم»..خداوند پاسخ داد«به من تکیه کن»


توگفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»..خداوند پاسخ داد«من به توعقل داده ام»


توگفتی «من احساس تنهایی میکنم»..خداوند پاسخ داد«من هرگز تورا ترک نخواهم کرد»

ديشب از بام جنون ديوانه اي افتاد و مرد
پيش چشم شمع ها پروانه اي افتاد و مرد

از لطافت ياد تو چون صبح گل ها خيس بود

شبنمي از پشت بام خانه اي افتاد و مرد

موي شبگوني كه چنگش ميزدي شب تا سحر

از سپيدي لا به لاي شانه اي افتاد و مرد

ازدياد پنجره جان قناري را گرفت

در قفس از نغمه ي مستانه اي افتاد و مرد

اين كلاغ قصه را هرگز تو هم نشنيده اي

تا خودش هم قصه شد افسانه اي افتاد و مرد

ساده بودم که می پنداشتم

تو مرا دوست داری و با من خواهی ماند

سادگی کردم که از تو انتظار همراهی داشتم.

با من بودن را میخواستی ولی نه برای همیشه!

از تو دلگیر نیستم

از این ناراحتم که شرمنده دلم شدم

که اعتمادش را بی پاسخ گذاشتم.

دستهای خالی ام را دیدی و

نخواستی این همه فاصله بینمان پر شود

با من بودی ولی

از من و دنیایم دور بودی دور دور دور...

آنقدر که من متوجه این همه فاصله نشدم.

اشکهای و تنهایی هایم را دیدی و کاری نکردی

با تمام سختی ها و غصه ها نا امید نبودم

صبر کردم به اندازه تمام روزگار،

آنقدر که زمانه خسته شد و راه را برایمان باز کرد

ولی شکستم وقتی شنیدم مرا نمی خواهی

بریدم وقتی فهمیدم دلیل این همه نامهربانی را:

"نمی توانی فراموشش کنی"

حکایت غریبی است!!!

تو به کسی فکر میکنی که به یادت نیست

و من به توئی فکر می کنم که به یادم نیستی

و آن بزرگ مرد* چه زیبا فرمود:

"در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند و در آشکارا

از کسانی که دوستمان دارند غافلیم شاید این است دلیل تنهاییمان"

نمی توانم بگویم دوست نداشته باش یا فراموشش کن

که من خود نیز دچار همین دردم.

هرگز نمیخواستم رفیق نیمه راه باشم،

ولی گویی چاره ای نیست:

باید رفت

باید از تو دور شد

شاید بتوان در گذر زمان از این همه دغدغه گذشت.

شاید غبار روزگار این همه خاطرات خوب و بد را بپوشاند.

می دانم ساده نیست

اینگونه گذشتن،

دل بریدن،

و تنها رفتن

ولی چاره ای نیست!

بدرود همسفر...



کجا بودی؟ وقتی برات شکستم

یخ زده بود شاخه ی گل تو دستم
کجا بودی؟ وقتی غریبی و درد
داشت منه تنها رو دیوونه میکرد
کجا بودی؟ وقتی که از پنجره
میپرسیدم این چندمین عابره
کجا بودی؟ وقتی تو رو می خواستم
که دستات آروم بشینه تو دستم
کجا بودی؟ وقتی که گریه کردم
ازتو به آسمون گلایه کردم
کجا بودی؟ وقتی کنار عکسات
شبا نشستم به هوای چشمات
کجا بودی؟ تو لحظه ی نیازم
وقتی میخواستم دنیامو بسازم
کجا بودی؟ ببینی من میسوزم
عین چشات سیاهه رنگ روزم
کجا بودی؟ تشنه ی چشمات بودم
نبودی من عاشق دنیات بودم
کجا بودی؟ وقتی دیوونه ت بودم
وقتی که بیقرار شونه ت بودم
کجا بودی؟ وقتی چشام به در بود
ترانه هام شکایت سفر بود
نبودی پیش منه بی ستاره
ترک میخورد دلم با یک اشاره
کجا بودی؟ وقتی که می نوشتم
ترانه هام همه ماله فرشتم
کجا بودی؟ وقتی که پر پر شدم
سوختم و از غمت خاکستر شدم
کجا بودی؟ ببینی فصل بهار
همه میگفتن تو گذاشتی کنار
سرزنشای مردم رو شنیدم
هر چی که باورت نمی شه دیدم
کنایه هاشونو به جون خریدم
نبود ستاره م شبا گریه چیدم
کجا بودی؟ وقتی بهم خندیدن
رد شدن و همدیگه رو بوسیدن
کجا بودی؟ ببینی خستگیمو
آب شدن شمعای زندگیمو
همه سراغ تو رو می گرفتن
زیر لبی یه چیزایی میگفتن
می خندیدن اما تنم می لرزید
کجا بودی؟ وقتی چشام میترسید
کجا بودی؟ وقتی سحر نداشتم
سیاهی بود از تو خبر نداشتم
کجا بودی؟ وقتی که اشکام می ریخت
خون جای گریه از توی چشمام می ریخت
کجا بودی؟ وقتی باید می موندی
غصه مو از لحن صدام می خوندی
کجا بودی؟ نگام به در سفید شد
هر کی به جز من از تو نا امید شد
کجا بودی؟ وقتی دعای داغم
میزد به سقف کوچیک اتاقم
کجا بودی؟ وقتی صدات میکردم
به آسمون رسید صدای دردم
کجا بودی؟ من از خودم گذشتم
هر جا بگی رو دنبال تو گشتم
کجا بودی؟ ببینی آبروم مرد
اما به خاطر چشات قسم خورد
خنده واسه همیشه از لبام رفت
رسیدن از مرمر رویاهام رفت
کوچه ی انتظار رسید به بن بست
دلم میگفت اون سر وعده هاش هست
کجا بودی؟ که از نفس افتادم
روزی یه بار زنده شدم جون دادم
وقتی که این بازیا رو می کردی
من میدونستم داری بر میگردی
پاهای خسته تو بذار رو چشمام
بگو که دیگه نمی ذاری تنهام
بگو هنوز دوستم داری با منی
بگو محاله قلبمو بشکنی
کجا بودی؟ ببینی بی ستارم
ببینی جز تو کسی رو ندارم
غم نبودنت مثل آتیشه
تو این دو خط ترانه جا نمیشه

تا تو رفتی این دل من بی تو تنها مانده است
آتشی زین کاروان رفته بر جا مانده است
روزها بگذشت و من در شوق دیدارم هنوز
منتظر چشمم به بازیهای فردا مانده است
طاقت بار فراقت بیش از اینم مشکل است
همتی کاین رهرو کوی وفا وا مانده است
روز و شبها با خیالت گفتگوها کرده ام
زنده مجنون با امید عشق لیلا مانده است
شوق دیدار تو بر این دل تسلی میدهد
زین سبب در این مصیبتها شکیبا مانده است
در میان بحر غمها زورق قلبم شکست
قایق بشکسته سرگردان به دریا مانده است
سهم من از گردش دور زمان شادی نبود
بار سنگینی ز ناکامی و غمها مانده است
کاش بودی و میدیدی چه دردی میکشم
ای طبیب من ؛ مریضت بی مداوا مانده است

برای تو
لحظه های غمگین وسختی را درتنهایی می گذراندم و تو نبودی تا یادی از عشق کنم
تا حس عاشق بودن . مرا رها کند از این یکنواختی ها.......
وتو آمدی ومن برایت می نویسم :
تو شدی عشقم . تو شدی آن حس خوبی که از زندگی می خواستم ....
وحالا زندگی یعنی باتو بودن وتنها برای حس تو بودن .راحت نفس کشیدن من .
آن بی پناه تنها بودم که زیر سایه ی مهر تو آرامش را حس کردم
مهربانم دیگر تو هیچ . نمی خواهم. فقط همواره یک خواسته دارم !
همیشه مهربانم بمان تازمانی نیاید که با اندوه بگویم،
او هم رفت !
ولی همان طور که گفتم شد
او هم رفت !
او هم رفت!

که چه ساده خواستمت روی چشام میذاشتمت
دشنه شـدی به جون من گفتی نمی شناسمت
آخ چه بهونه گــیر شـدی من کـه نمیشـه باورم
گـفـتـی هـوای عشـق تو دیـگـه پـریـده از سـرم
مگه نخواستی جون بدم؟ این دل و این دشنه تو
تـمـوم کـن ایـن وصیت رو بـذار بـشم خـراب تـو
بـه آبـروی دل قـسـم تن به قـضا داده مـنم
بـبـخش که بـا حـقارتم حوصلتو سـر می بـرم
ببخش که ساده می شکنم تـو دستـای نـازک بـاد
آخـه هـمیشه بـاخـتن رو جـز تو کـسی یـادم نداد

تنها نرو این راه رفتن نیست
دنیای تو چیزی به جز من نیست
تو از خودت چیزی نمیدونی
تنها نرو تنها نمیتونی
میری که با فکر تو تنها شم
میری که همدرد خودم باشم
تو آخر راهو نمیدونی
تنها نرو تنها نمیتونی
من حال این روزاتو میدونم
چیزی نگو چشماتو میخونم
این جاده تا وقتی نفس داره
چشماشو از تو ورنمیداره
من از هوای جاده دلگیرم
از فکرشم دلشوره میگیرم
این آینه تو فکر شکستن نیست
باور نکن این صورت من نیست
دستامو با احساس تو بستم
من بی نهایت با تو همدستم
تا جاده میره سمت بیراهه
گم کن منو این آخرین راهه

دلخوش کدوم شب شهریوری وقتی پا ئیز توی راه خوب من
دیگه هیچ مسافری تو جاده نیست آخه شب خیلی سیاه خوب من
دلخوش لبخند آسمون نباش همه ی شبای ما بارونین
همه ی ستاره های عشقمون پشت ابرای سیاه زندونین
دلخوش کدوم هوای تازه ای وقتی که دیگه نفس تو سینه نیست
دیگه تو چشم خودت نگاه نکن وقتی هیچ تصویری تو آینه نیست
همه ی دلخوشیها زود گذرن همه ی غصه های وا موندنی
مهر شادی های ما رفته رفته به باد همه ی ثانیه ها سوزوندنی
بگو تو فکر کدوم خاطره ای که هنوز به خاطرش دلت خوشه
حالا که فصل جدائی اومده داره آینده ی ما رو میکشه

رفتنم نزدیک است
مرگ من نزدیک است
مرگ من سایه وار
از پس من زمین را می کاود
مرگ من هم آغوشم
در بستر بیداری می خندد
مرگ من در پشت پنجره
در انتظار رسیدن می گرید
مرگ من ساده است
مرگ من سرخ است
مرگ من سرد است
مرگ من سرمست از من
آواز رسیدن می خواند
مرگ من در میخانه قلبم
شراب حسرت می نوشد
مرگ من نزدیک است
مرگ من دست در دستم
کوچه ها را در انتظار رسیدن به کوچه ای بن بست
تا آخر زمین گردش می کند
مرگ من آواز چکاوک است
در کوچ زمستانی
مرگ من دشتی است
به وسعت ابدیت
مرگ من سراسر خون است
از فرق شکافته فرهاد
مرگ من نزدیک است
مرگ من از غروب خورشید سرخ است
مرگ من حسرت رسیدن است
مرگ من ابتدای ازل نیست
و انتهای ابدیت هم نخواهد بود
مرگ من تنفس ماهی است
در خفگی حوض
مرگ من ستاره ای است
در آسمان هفتم
مرگ من بر روی شانه ام
آواز هوسناکی در گوشم زمزمه گر است
مرگ من آغازی بر رسیدن بهار
در تمام اعصار تاریخ است
مرگ من کوچ پرستو نیست
مرگ من گریه شمع نیست
مرگ من بال پروانه نیست
که در شبهای انتظار با شعله شمعی بسوزد
مرگ من بید مجنون نیست
که با نسیمی از حسرت نگاهت بلرزد
مرگ من شیون ندارد
مرگ من شیرین است
اما هیچ فرهادی عاشق ندارد
مرگ من لیلی است
اما هیچ آواره مجنونی ندارد
مرگ من نزدیک است
مرگ من از پشت صبح پیداست
مرگ من در طلوع آسمان پیداست
مرگ من از پشت بال پروانه پیداست
مرگ من در آیینه چشمانم پیداست
در صدای جویبار پیداست
در صدای دریا پیداست
در سکوت کوه پیداست
در هاله ماه پیداست
مرگ من نزدیک است
مرگ من فرداست
فردایی که خورشیدش از ماه نور می گیرد
فردایی که گلهایش همه ستاره
ستارگانش همه خورشید
خورشیدش همه دریا
دریاهایش همه صحرا
صحراهایش همه سراب
سرابهایش همه حقیقت
حقیقتش همه فردا
و فردایش خواهد رسید
مرگ من نزدیک است
مرگ من با طلوع خورشید می رسد
با صدای پای نسیم می رسد
مرگ من زمانی خواهد رسید
که همه چشمان عاشق باشند
و همه کویرها پر از شقایق باشد
مرگ من آنگاه می رسد
که هیچ آهویی در دام صیاد نباشد
و هیچ هجرانی در یاد نباشد
مرگ من نزدیک است
مرگ من بی صدا می رسد
اما من صدای نفسهایش را
در دستانم می فهمم
رنگ آنرا می فهمم
سرمایش را می فهمم
من مرگ را می فهمم
می فهمم که آمدنش نزدیک است
می فهمم که حسرت چشمانش در چشمانم آبی است
می فهمم که با طلوع فردا
مرگ من نزدیک است

ن تو را چون عشق در سر كرده ام
من تو را چون شعر از بر كرده ام

من گل یاد تو را همچون خزان

در خیال خویش پر پر كرده ام

بی وفایی كردی و عاقل شدی
!
من به عشق شومت عادت كرده ام

عشق ورزیدن به تو درد است درد
!
من ز درد خویش هجرت كرده ام

كمتر دوستم بدار تا عشقت ناگهان به پایان نرسد
من به كم هم قانعم و اگر عشق تو اندك، اما صادقانه باشد من راضی ام

دوستی پایدار، از هر چیزی بالاتر است
مرا كم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است بگو تا زمانی كه زنده ای،

دوستم داری!
و من تمام عشق خود را به تو پیشكش می كنم

نظر دبیران در مورد عشق: دبیر دینی:عشق یک موهبت الهی است. دبیر ورزش:عشق تنها توپی است که اوت نمی شود. دبیر شیمی:عشق تنها اسیدی است که به قلب صدمه نمی زند. دبیر اقتصاد:عشق تنها کالایی است که از خارج وارد نمی شود. دبیر ادبیات:عشق باید مانند عشق لیلی ومجنون محور نظامی داشته باشد. دبیر جغرافی:عشق از فراز کوه های آسیا تیری است که بر قلب می نشیند. دبیر زیست:عشق یک نوع بیماری است که میکروب آن از چشم وارد میشود

سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی..... گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی..... گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت : دیوانه باران زده

ا مداد رنگی روزه آمدنت را نقاشی میکنم و جادهایه رفتنت را خط ختی! کسی برایه من نیست. بیا غلط هایه زندگیم را به من بگو و زیره اشتباهتم را خط بکش.بودنت مثله دریایی مرا در بر میگیرد آنجا که تو هستی،مهیها هم نمیتوانند بییند چه رسد به من..............................!!! کدام صبح میایی؟ کدام چمدن ماله تست؟ کدام دست ترا به من میرساند؟کدام رز ماله من میشوی؟بیا که درده دلم را فقط تو میفهمی

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

 در بهاری روشن از امواج نور

                                         در زمستانی غبار آلود و دور

 یا خزانی خالی از فریاد و شور

                    می شتابند از پی هم بی شکیب روزها و هفته ها و ماهها

 چشم تو در انتظار نامه ای

                                        خیره می ماند به چشم راهها

 لیک دیگر پیکر سرد مرا

                                     می فشارد خاک دامنگیر

                          خاک بی تو،

           دور از ضربه های قلب تو قلب من می پوسد آنجا زیر خاک